کد مطلب:140280 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:104

ممانعت لشگر ابن زیاد از مراجعت اردوی کیوان شکوه به مدینه منوره
قبلا گفته شد اردوی همایون از وادی عقبه خارج شده و به منزل شراف وارد شدند، شب را در آنجا بسر برده سحرگاه امام علیه السلام دستور دادند اهل اردو از آن مكان آب زیادی بردارند و سپس كوچ كرده و بطرف مقصد حركت نمودند، صحراء و بیابان را طی می كردند تا وقت زوال یعنی نیم روز به مكانی رسیدند، یكی از اهل اردو ناگهان صدا به تكبیر بلند نمود و گفت: الله اكبر

صدای او به گوش مبارك امام علیه السلام رسید حضرت نیز فرمودند: الله اكبر سپس گوینده تكبیر را مخاطب قرار داده و فرمودند: گفتن تكبیرت برای چه بود؟

عرض كرد: فدایت شوم نخلستان كوفه بنظرم آمد، خوشحال شدم كه به كوفه رسیدیم لذا تكبیر گفتم جماعت دیگر گفتند: ما مكرر از این مكان عبور كرده ایم و نخلستان ندیده ایم.

حضرت فرمودند: پس چه می بینید؟

عرض كردند: و الله نراه آذان الخیل به خدا قسم اینها كه می بینیم نخل نیست بلكه سر و گوش اسبهای لشگر و سر نیزه سپاه است.

حضرت فرمودند: انا و الله اری ذلك من هم نخله ندیده بلكه گوش اسبهای


لشگر را ملاحظه می كنم،اگر این گروه سپاه دشمن باشند و كار ما به قتال منجر شود پناهگاه نداریم پس باید پیش از وقت فكر پناهگاه و سنگری باشیم.

یكی از اصحاب عرض كرد: فدایت شوم هذا ذو جشم الی جنبك در پهلوی راه شما جایگاهی است كه آن را ذو جشم می خوانند از سمت چپ میل كنید تا به آنجا پناه ببریم.

حضرت فرمان دادند كه لشگر به طرف چپ مایل شوند و به آن مكان بروند، چند قدمی بیش نرفته بودند كه جاسوسان آن لشگر به امیر و سردارشان خبر داده و بفرمان او رو به اردوی همایون آوردند، اهل اردو یقین كردند كه مقصود و منظور آن لشگر ایشان می باشند بهر صورت لشگر دشمن مانند مور و ملخ رو به سوی اردوی كیوان شكوه آوردند و چنان با عجله و شتاب حركت می كردند كه قصدشان این بود زودتر از سپاه امام علیه السلام به ذو جشم برسند ولی لشگریان امام علیه السلام پیش دستی كرده خود را سریع تر به آن مكان رسانده و آنجا را اشغال نمودند و بدستور امام علیه السلام خیمه و خرگاه را برپا كرده و در آنجا قرار و آرام گرفتند و لشگر دشمن كه تعدادشان به هزار سوار می رسید در مقابل اردوی كیوان شكوه منزل نمودند سردار این سپاه حر بن یزید ریاحی بود كه قبلا شطری از مكالمات و گفتگوهایش با امام علیه السلام را نقل كردیم و چنانچه پیشتر گفتیم به روایت مرحوم مفید در ارشاد وقت نماز ظهر كه شد امام علیه السلام به حجاج بن مسروق فرمودند اذان بگوید و پس از اتمام اذان وجود مقدس سرور آزادگان حضرت ابی عبدالله الحسین همچون خورشید تابان از خیمه طلوع نموده و بیرون آمدند در حالی كه ازار و ردائی به تن داشته و نعلینی به پا كرده بودند با لباسی مخفف در پیش روی دو لشگر ایستادند و حمد و ثنای الهی به جای آورده و شطری سپاه دشمن را ملامت نموده و فرمودند:

ای مردم من به خواهش دل خود به سوی شما نیامدم تا كاغذهای متكثره شما و


قاصدهایتان بسوی من نیامد از دار و دیار خود قدم بیرون ننهادم مرا مضطر و ملجاء نمودید كه بسوی شما بیایم، حالا آمده ام اگر راست می گوئید بر همین رأی ثابت و برقرار باشید و اگر از رأی خود برگشته اید و پیمان را شكسته اید و آمدنم را كراهت دارید راه را بگشائید تا به وطن مألوف خود مراجعت كنم.

آن جماعت سكوت اختیار كرده و كلامی و سخنی بر زبان نیاوردند.

و چنانچه قبلا گفتیم حضرت اشاره فرمودند اقامه نماز را بگویند و پس از آن به حر فرمودند تو با لشگر خود و من نیز با اصحاب خویش نماز می خوانم.

حر به این عمل راضی نشد و عرضه داشت: ما نیز با شما نماز می خوانیم لذا حضرت نماز ظهر را با هر دو لشگر بطور جماعت خواندند و به روایت شیخ مفید در ارشاد بعد از نماز دو لشگر از هم جدا شده هر یك به مقام خود رفتند حر به درون خیمه رفت ولی لشگر و سپاهیانش كه خیمه نداشتند عنان مركب خود را بدست گرفتند و در زیر سایه مركبان نشسته و كشیك حضرت را می كشیدند تا وقت نماز عصر شد باز حضرت از خیمه بیرون تشریف آوردند و به نماز ایستاده و هر دو سپاه با آن امام همام نماز خواندند پس از نماز حضرت خطبه ای ایراد نمودند و بعد فرمودند:

ای مردم از خدا بترسید و اهل حق را بشناسید و در صدد آن باشید، به خدا قسم این كار موجب خشنودی خداست، مائیم اهل بیت پیغمبر و از همه كس بامر امامت و خلافت اولی تر هستیم.

باری در نماز ظهر گفتم و باز می گویم: من به دعوت شما به اینجا آمده ام، اگر از راه جهالت منكر حق ما هستید و از آمدن من اكراه دارید اشكالی ندارد از راهی كه آمدم بر می گردم.

حر عرض كرد: یابن رسول الله به ذات خدا قسم من از آن غدارها و مكارها نیستم كه شما را دعوت كرده و عریضه نوشته باشم نه از كاغذهای اهل كوفه خبر


دارم و نه از قاصد روانه كردنشان به سوی شما اطلاع دارم.

حضرت فرمودند: اگر تو یك نفر نامه ننوشته ای دیگران همه نوشته اند، سپس عقبة بن سمعان را صدا زده و فرمودند:

ای عقبة بن سمعان آن دو خورجین نامه های اهل كوفه را بیاور.

عقبه بموجب فرموده امام علیه السلام دو خورجین مملو از عریضه جات اهل كوفه را آورد روی زمین نثار كرد چشم حر بر آن همه نامه ها افتاد گفت خدا لعنت كند آنهائی كه با تو غدر و مكر كرده اند، فدایت شوم مرا تقصیری نیست، اینقدر بدانید كه ابن زیاد مرا فرستاده با شما باشم تا شما را وارد كوفه كنم و به حضور او ببرم همین والسلام

حضرت پرخاش كردند و فرمودند: الموت ادنی الیك من ذلك مرگ از این كار به تو نزدیك تر می باشد یعنی اگر بمیری نتوانی این كار را انجام دهی، به این ذلت تن در نخواهم داد، این بفرمود از جا برخاست آشفته حال و آزرده خاطر رو به اصحاب و انصار و احباب كرد و فرمود برخیزید از این منزل كوچ كنید.

تمام اصحاب و اهل اردو با احترام تمام به امر مبارك امام علیه السلام خیمه ها و چادرها را خوابانیدند و آنها را بسته و بار كردند و كجاوه ها و محمل ها بر شترها و قاطرها بستند خواتین و اطفال را سوار كردند خود نیز با تمام جوانان و همراهان پا بركاب گذاردند فرمودند: انصرفوا الی المدینة حال كه این قوم از رأی خود پشیمان شده اند و از آمدن من اكراه دارند برگردید برویم به مدینه در سر منزل خود باشیم.

فلما ذهبوا لینصرفوا حال القوم بینهم و بین الانصراف همین كه اردوی همایون خواست حركت كند لشگر حر را ملامت كردند كه جواب ابن زیاد را چه خواهی داد اینك پسر فاطمه برگشت.

تا حر رفت فكر كار خود كند كه یك مرتبه آن سپاه روسیاه و بی حیا پرده حرمت و آزرم را دریدند سر راه را بر نائب خدا روی زمین بسته جلوی راه مدینه


را بر حضرت گرفتند، صدای هیاهوی بنی هاشم و غلغله لشگر بالا گرفت در آن گیرودار صدای حیدر آسای امام حسین علیه السلام بلند شد كه: ثكلتك امك، ما ترید، یعنی مادرت به مرگت بنشیند از جان ما چه می خواهی، چرا نمی گذاری به منزل و مأوای خود برگردیم، چرا لرزه بدل ذریه فاطمه می اندازی؟

حر پیش آمد، عرض كرد یابن رسول الله به من فرمودی ثكلتك امك مختاری، من بجز خوبی قدرت ندارم در حق شما عرضی كنم.

حضرت فرمود: پس چه می گوئی، چرا سر راه بر من گرفته ای؟

حر عرض كرد: می خواهم با شما باشم تا شما را بنزد ابن زیاد ببرم.

حضرت فرمود: بخدا قسم كه من متابعت تو نمی كنم.

حر عرض كرد: بخدا قسم من هم از تو دست بر نمی دارم.

و از اینگونه عبارات و كلمات بین ایشان رد و بدل شد.

حر گفت: یابن رسول الله من مأمور به جنگ نیستم و با شما سر مقاتله و منازعه ندارم از طرفی اگر شما را نزد ابن زیاد نبرم مقصر می شوم در صورتی كه میل ندارید به كوفه بیائید راهی دیگر پیش بگیرید كه شما را نه بكوفه ببرد و نه بمدینه تا من حقیقت حال را به پسر زیاد بنویسم شاید صورتی روی بدهد كه من نه در نزد شما مقصر شوم و نه در نزد پسر مرجانه و پناه بخدا می برم از اینكه سوء ادبی از من نسبت به شما صادر شود كه نتوانم در حضور پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله سر برآورم فخذ هیهنا پس حر راهی را به حضرت نشان داد و عرض كرد از این راه اگر میل دارید تشریف ببرید كه نه راه كوفه است و نه راه مدینه.

حضرت بالضرورة از طرف چپ قادسیه و عذیب الهجانات روبراه نهادند به فرموده محمد بن ابیطالب حضرت رو به اصحاب نموده و فرمودند: هل فیكم احد یعرف الطریق علی غیر الجادة آیا میان شما كسی هست كه به راه دیگر غیر از جاده اصلی عارف باشد؟


طرماح پیش آمد، عرض كرد: ای یادگار رسول خدا من این راهها را نیكو می دانم و غیر این جاده راهی دیگر بلد هستم.

حضرت فرمودند: پیش برو تا ما از عقب بیائیم.

طرماح پیش افتاد و قافله غمزده از عقب با دلهای وحشت زده و حالی افسرده می رفتند:

ابومخنف می نویسد: اردوی كیوان شكوه حضرت به راهنمائی طرماح بیابان و صحراء را طی می كردند تا به عذیب الهجانات رسیدند و در این منزل بود كه چهار تن از انصار و یاوران امام علیه السلام به اردوی همایونی ملحق شدند و آنها عبارت بودند از:

هلال بن نافع مرادی، عمرو الصیداوی، سعید بن ابی ذر غفاری، عبیداللاه لمذحجی و چند نفر دیگر در منازل قبل یا احیانا بعد به حضرت پیوستند مانند:

حبیب بن مظاهر اسدی، مسلم بن عوسجه و عابس بن سبیب شاكری و امثال اینها.

و قبلا گفتیم وقتی چهار تن یاد شده خواستند به امام علیه السلام بپیوندند حر مانع شد ولی با پرخاش و درشتی امام علیه السلام مواجه شد و بناچار دست از آنها برداشت.

باری وقتی این چهار نفر وارد اردوی امام علیه السلام شدند حضرت و صحابه آنها را استقبال كرده و با احترام ایشان را وارد اردو نمودند حضرت پس از گفتن خوش آمد و مرحبا نمودن فرمودند: ما ورائكم بالكوفة یاران از كوفه چه خبر دارید؟

عرض كردند: بزرگان كوفه گرفتار حب دنیا و مال شده ولی ضعفا و فقراء آنها دلهایشان با شما است و شمشیرهایشان به نفع دشمن كار می كند.

حضرت فرمودند از قیس بن مسهر صیداوی چه خبر دارید؟ نامه مرا رسانید یا نه؟ عرض كردند: قربان گماشتگان حصین بن نمیر او را گرفتند و كتف بسته وی را


به حضور پسر مرجانه بردند و او ابتداء فرمان داد آن مظلوم را مثله كردند و بعد سرش را بریدند.

چون حضرت این خبر را شنیدند اشگ در چشمانشان پر شد و سرازیر گشت و این آیه را خواندند:

و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر.

مرحوم سید بن طاووس در لهوف می نویسد:

در منزل عذیب الهجانات نامه ای از ابن زیاد به حر رسید و او را در آن ملامت و سرزنش كرده بود كه چرا با احترام با حسین بن علی علیهماالسلام سلوك می كنی و چرا سخت گیری نكردی، در صورتی كه به كوفه نمی آید مگذار به جای دیگر رود.

حر وقتی از مضمون نامه مطلع شد بر خود پیچید، صبر كرد تا وقتی كه حضرت خواست از عذیب الهجانات حركت كند حضرت را از حركت ممانعت نمود.

امام علیه السلام فرمودند: آیا به ما نگفتی ما از بیراهه هر جا كه خواهیم برویم، اكنون چرا مانع می شوی؟

حر عرض كرد: چنین بود كه می فرمائید ولی از ابن زیاد به تازگی نامه ای رسیده و طی آن من را مأمور ساخته تا كار را بر شما سخت بگیرم نگذارم به هیچ جا تشریف ببرید.

حضرت فرمودند: لا حول و لا قوة الا بالله، سپس در همان جا مجلسی ترتیب داده و خطبه ای خواندند مشتمل بر حمد و نعت رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم و سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند:

قد نزل من الامر ما قد ترون امر من و كار من به اینجا رسیده كه می بینید گویا دنیا از ما برگشته و مردم زمانه جملگی از حق دست كشیده اند، ابواب بلاها باز شده و راههای عافیت و امنیت به روی ما بسته گردیده است ولی با این همه دل من


استوار و محكم و نظرم به رحمت پروردگار امیدوار می باشد...

اصحاب پس از شنیدن كلمات جانسوز امام علیه السلام هر كدام سخنانی ایراد كرده و از آن وجود مبارك دلجوئی كرده و عهد و میثاق خود مبنی بر نصرت و یاری امام علیه السلام و اهل بیتش را تأكید و تأیید نمودند.

ابومخنف می نویسد:

حضرت به حر فرمودند: ما را واگذار تا به غاضریه فرود آئیم یا سمت نینوا رویم.

حر عرض كرد: به خدا قسم نمی شود، ابن زیاد بر من جاسوسانی گماشته كه همه گفتار و رفتار مرا به او خبر می دهند.

چون اصحاب امام علیه السلام این گونه خیرگی و جسارت و بی ادبی را از اهل كوفه دیدند عرق غیرت و حمیت ایشان به جوش آمد و گویا لبهای خود را از غضب با دندان گزیدند لذا مانند زهیر و عابس و هلال كه سرشان برای قتال و جدال با مخالفین درد می كرد محضر امام آمده و تعظیم كردند و عرضه داشتند:

فدایت شویم به ما اذن بده و مرخصمان كن تا با این گروه طاغی و یاغی با شمشیر جواب دهیم، چه از جان شما می خواهند نه می گذارند برگردی و نه می گذارند سر به بیابان بگذاری.

حضرت فرمود: من خوش ندارم ابتداء به جنگ نمایم.

اصحاب كه چنین سخنی از امام علیه السلام شنیدند علی رغم میل باطنی خود كه هر آن می خواستند دست به تیغ بی دریغ كرده و خرمن عمر آن نابكاران را طعمه آتش شمشیرها نمایند اطاعت امر نموده و خود را نگاه داشته و منتظر شدند كه حضرت چه وقت بایشان فرمان جهاد و اذن جان نثاری دهند.